عاشقانه

ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر این پنج روزه دریابی

تو به بازی نشسته و ز چپ و راست می‌رود تیر چرخ پرتابی
تا درین گله گوسفندی هست ننشیند فلک ز قصابی
تو چراغی نهاده بر ره باد خانه‌ای در ممر سیلابی
گر به رفعت سپهر و کیوانی ور به حسن آفتاب و مهتابی

ملک‌الموت را به حیله و زور نتوانی که دست برتابی
منتهای کمال، نقصانست گل بریزد به وقت سیرابی
تو که مبدا و مرجعت اینست نه سزاوار کبر و اعجابی
خشت بالین گور یاد آور ای که سر بر کنار احبابی
خفتنت زیر خاک خواهد بود ای که در خوابگاه سنجابی
بانگ طبلت نمی‌کند بیدار تو مگر مرده‌ای نه در خوابی
 
قیمت خویشتن خسیس مکن که تو در اصل جوهری نابی
دست و پایی بزن به چاره و جهد که عجب در میان غرقابی
تو در خلق می‌زنی شب و روز لاجرم بی‌نصیب ازین بابی
کی دعای تو مستجاب کند که به یک روح در دو محرابی
یارب از جنس ما چه خیر آید تو کرم کن که رب اربابی
غیب دان و لطیف و بی‌چونی سترپوش و کریم و توابی
سعدیا راستی ز خلق مجوی چون تو در نفس خود نمی‌یابی
با همه عیب خویشتن شب و روز در تکاپوی عیب اصحابی
گر همه علم عالمت باشد بی‌عمل مدعی و کذابی
پیش مردان آفتاب صفت به اضافت چو کرم شب‌تابی
ﻣﻦ ﮔﺬﺷــــﺖ ﺭﻭ ﺧﻮب ﺑﻠﺪﻡ ...


ﮔﺬﺷﺖ ﺍﺯ ﺑــــﺪﯼ ﻫﺎ ...


ﺗﻬﻤــــﺖ ﻫﺎ ...


ﺍﺷﺘﺒﺎﻫــــﺎﺕ ...


ﮔﺬﺷﺖ ﺍﺯ ﺍﺧــــﻢ ﻫﺎ


ﺩﺍﺩﻫــــﺎ ......


ﺯﯾــــﺮ ﺁﺑﯽ ﺭﻓﺘــــﻦ ﻫﺎ ......


ﮔﺬﺷﺖ ﺍﺯ ﺧﯿــــﺎﻧﺖ ....


غیبت......


ﺍﻣــــــــﺎ ...!!!!


ﺍﯾﻦ ﻇــﺎﻫــــﺮ ﻣﻦ ﺍﺳت


ﺳﺎﮐــــﺖ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ...!


ﻣﻦ ﻭﻓــــﺎﺩﺍﺭﻡ ﻫمانطﻮﺭ ﮐﻪ


محکم میمانم


محکم ﻫﻢ میرﻭﻡ .....