با اجازة تنها دوست خوبم خدا


حرفهای دلم


یادمه اولین باری که گفتم خدا را میبینم ،پدرم با متانت خاص ومردانهاش صورتش را گرداند ومثل اینکه از گناه کبیره کسی گذشت کرده باشه به روی خودش نیاورد .
مریم خواهرم به سرعت رویش را به طرف من کرد وداد زد دروغگو.نمیتوانستم از خودم دفاع کنم دیدن خدا آنقدر برایم صریح و واضح بود که هیچ جوری نمیتوانستم توجیهش کنم .خودم را جمعوجورکردم وچون دیدم کاری از دستم ساخته نیست بدون هیچ معطلی شکایتش را پیش مادرم بردم . بر خلاف همیشه مادر طرف خواهرم را گرفت و من باورم شد که دروغ گفتهام . ولی... من خدا را دیده بودم .
فردای آن روز کتاب شعر راـ که یادم میآید خواهرم برایم خریده بود ـ باز کردم و شروع کردم به خواندن . یک شعر که کاملاً خاطرم نمیآید ،نوشته بود :
خدا را در دل خود جوی یک چند
خدا در رنگ و بوی گل نهان است
و...
من با خودم فکر کردم خدا به این خوبی مگر کار بدی کرده است که در رنگ و بوی گل نهان شده است و چه طوری خدا به این بزرگی در دل یک آدم جا میشود .
ولی... من خدا را میدیدم. داخل اطاق،حیاط ، پارک و... .همه جا بود ولی قایم نشده بود . حتی برای اینکه مطمئن شوم که خدا در رنگ و بوی گل نهان نشده یک گل را پرپر کردم.
کمکم که بزرگتر شدم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که انسان عاقل هر چه را که میبیند،نباید بگوید و نمیگوید . اگر هم بگوید یا به دروغگویی متهم میشود و یا به دیوانگی .
من هر روز و شب خدا را میدیدم ،من از او نمیترسیدم و او مرا بسیاردوست داشت.
سالها گذشت و من بزرگتر شدم و هنوز خدا را میدیدم ولی دیگر به کسی نمیگفتم .دیگر نمیخواستم به کسی بگویم خدا را میبینم.یک روز فهمیدم بعضیها خدا را میبینند. این را از آنجا فهمیدم که یک نفر رنگ خدا را دید و انتظار داشت خدا برای معالجة مادرش به روستا بیاید.
کیف و کتابم را جمع وجور میکنم و از خدا اجازه میگیرم به خانه بروم .در طول راه کلی با خدا دردِ دل میکنم.به خانه میرسم وتصمیم میگیرم برگة سفید را پر کنم از نوشتههای دلم.شاید بگویند دیوانه و یا دروغگو. مهم نیست.ولی مینویسم:
به نام و با اجازةتنها دوست خوبم خدا . من خدا را میبینم... .