_«نه فیلسوفم و نه میخواهم باشم ، ولی زندگی را خیلی سهل و ساده میفهمم و
میگذرانم و آن را در سادگیاش دوست میدارم. اگر فرض کنیم که زندگی کلاف
نخی باشد...»
_«میتوانید کمی استراحت کنید. شما هم کار میکنید و هم حرف میزنید!»
_«خستهتان کردم؟»
_«نه...اگر زندگی کلاف نخی باشد...»
_«من آن را باز کرده میبینم. کاملا گسترده و صاف. پیچ و تابش نمیدهم و
رشتههایش را به دست و پایم نمیبندم. برای همین است که عدهای را دوست
دارم و عدهای را دوست نمیدارم اما به کسی کینه ندارم. آمادهام که به
دیگران کمک کنم زیرا دلیلی نمیبینم که از این کار سر باز زنم. هوا و آفتاب
و عشق و غذا و علم و مرگ و حیات و کوهها را میپسندم و به آنها دل
میبندم. به هرچیز قانعم ، اما قناعتی که حاصل از تصور خاص من از زندگی
است...»
_«تبریک میگویم. شما خیلی شبیه آدمهای نخستین هستید که در همهچیز ، به «طبیعتِ»همان چیز نزدیک بودند...»
از کتاب «ملکوت» / اثر «بهرام صادقی»
.