عاشقانه

ﺑﺘﺮﺱ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩ

ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺶ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﯽ ...

ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺯﺩ ...

ﻭ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﻮﺏﺗﺮ ﯾﺎﺩﺵ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ .

ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ

ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﺮﺕ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺸﯿﺪ ...

ﻭ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺭﮎ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ...

توی خیابون نزدیک باجه خود پرداز دیدمش

نشناختمش!

زمانی ، کلاس اول دبیرستان فقط واسه یکسال همکلاسی بودیم

اونو یه نفر دیگه جزء مردودی های همون سال بودن

یادمه همیشه ته کلاس می نشست

وقتی درس طرح کاد داشتیم بافتنی با دومیل رو خیلی سریع تر از همه

بچه های کلاس می بافت

دستاش به طرز عجیبی سریع بافت بود و این نحوه بافندگیش واسه من

خیلی جالب بود! طوری که تا این زمان این ویژگیش یادم مونده

سال بعدش دیگه مدرسه نیومد

دلیلشو نفهمیدم ؛ شاید ازدواج کرد شایدم نه

ولی اینو خوب می دونم ، هیچوقت دیپلمشو نگرفت

شنیده بودم که در استخدام رسمی آموزشگاه فنی حرفه ای هست!

چند باری هم با پسرش جاهای دیگه دیده بودمش

اینبار که جلو خودپرداز دیدمش پیر و شکسته تر از آنی بود که بشناسمش

و اگر سلامی نگفته بود و خودشو معرفی نمی کرد محال بود بشناسمش

واقعا چرا اینقدر پیر و شکسته شده بود ؟!


سحر......