وضعیت دانشجوها


نمی دونم این تحصیل ما اخرو عاقبت هم داره یا اینکه بعد چند سال باید به خیل عظیم مشتاقان بیکار بپیوندم و بیکارو بی آر واسه خودم بچرخم.

متاسفانه با وجود این وضع اوضاع کار و وضع اقتصاد کشور، ناامیدی سختی گریبان ما دانشجویان رو گرفته و فقط از سر سردرگمی هست که سرکلاس ها حاضر میشیم و بلاتگلیف و گیج هستیم.

برخلاف سایر کشورهای مترقی که دانشجو میدونه بعد از تحصیل امیدی به پیدا کردن شغل مورد علاقه اش داره، ما دانشجوها هیچ امیدی به پیدا کردن هیچ گونه شغلی نداریم و بین زمین و آسمون گیر افتادیم.


وضعیت ما دانشجوها

روزهای پنج شنبه باید واسه کلاس یه مقاله یا خبر به انگلیسی بخونیم و گزارش بدیم. کلا کار بسیار خسته کننده و آزادهنده ایه. اینکه باید هی بگردی و بگردی تا یه چیز تازه در عین حال کوتاه و ساده واسه ارائه پیدا کنی واقعا مزخرفه. سر کلاس به گروه های شش تا هفت نفره تقسیم می شیم و هر گروه مهمان یک آمریکاییه تا به حرف زدنمون نظارت کنه و غلط هامون رو بگیره. هر چند روند کار بسیار بیخوده اما یه فرصت بی نظیره برای تقویت حرف زدن و البته اعتماد به نفسمون. خلاصه اینکه امروز خانمی به گروه ما ملحق شد که نزدیک به هفتاد سال سن داشت. زنی مهربان با چشمهایی به غایت آبی و موهایی سفید و کوتاه بود. یکی از خانم های گروه ما که چینی ست، از هفته ی قبل این خانم رو به یاد داشت و شنیده بود که گفته یه دختر چینی داره. پینگ از خانم ایکس پرسید چطور همچین چیزی ممکنه؟ خانم ایکس اول کمی مکث کرد، بعد گفت این دختر چینی رو به فرزند خواندگی پذیرفتن. بعد پقی زد زیر گریه! نمی دونم در لحظه چه اتفاقی افتاد اما یه دفعه همه چی عوض شد. نمی دونستیم مشکل چیه و با این زبون الکن نمی شد دلداریش داد. فقط یادمه دست خانم ایکس رو محکم گرفته بودم و منم گریه می کردم. خانم ایکس نگران دختری بود که می دونه با اونا متفاوته، می دونه پدر و مادری داره که اونا نیستن و... خانم ایکس غمگین از اتفاقاتی بود که باعث شده بود این دختر کوچولو روزی عضوی از خانواده اش بشه و اتفاقات تازه اون دختر رو که حالا بعد از سال ها به شکل مرگباری عاشقشه، ازش دور کنه. راستش مطمئن نیستم همه ی اون چیزی رو که خانم ایکس گفت کامل و درست فهمیده باشم اما از یه چیز مطمئنم: بعضی دردها رو از ورای کلمات میشه احساس کرد، با همه ی وجود، تا مغز استخون؛ فرقی نمی کنه به چه زبونی حرف بزنی... .

وقتی می شنوم که کشور نروژ بالاترین سطح رفاه زندگی رو درجهان به خودش اختصاص داده حسرت تمام وجودم رو فرا می گیره . باخودم می گم کشور نرژ که نه منابع طبیعی داره و نه موقعیت استراتژیک منطقه ای . این کشور هیچی نداره پس چطور مدیران این کشور چنین رفاهی رو برای مردمش محیا کردن؟

حتی یکبار هم در اخبار نمی شنویم که نرژ در فلان مسئله دخالت کرده و یا بدنبال ارسال نیرو برای حمایت از فلان کشور می باشه. تنها مردم و دولت این کشور زندگی خودشون رو می کنند و کاری به کار کسی ندارن.

آیا واقعا این بهترین کار نیست که مردم فقط زندگی خودشون رو بکنن و بجای این همه یاس و ناامیدی که در بین جوانان وجود داره، امید در دلهاشون باشه؟


کانال تفریحی گیز اوقلان

mazhabi@